
تو باعث میشی ؛
من ...
به ورژن بهتری از خودمـ تبدیل شمـ :)

+ مثلا من همونی بودمـ که مسواک زدن الویتمـ نبود و الان با تو امکان نداره فراموش شه🥺😍
++ یه جور داغونمـ که انگار تریلی از رومـ رد شده !! همین قندِ مامان که دارمـ تعریفشو میکنمـ؛ امروز بلاییی به روزگارمـ آورد که دوست داشتمـ کف خیابون بشینمـ گریه کنمـ :))) (با خودت تکرار کن :مرکز خرید جای بچه نیست!!!! نیستتتتتتتت)
عصر رفتیمـ تندیس قهرمانیشو گرفت (شاید بعد عکسشو گذاشتمـ)، بعد همـ با خالمـ اینا رفتیمـ شهربازی ، به درخواست خودش با کُلییییی ذوق رو صورتش نقاشی کشید و برای حدودا ده دقیقه پروانه ی ما بود. بعد با گریه از تک تک بازیا بیرون اومد و وقتی دیدمـ ناراحت و عصبیه گفتمـ میخوای نقاشی رو از روی صورتت پاک کنیمـ؟! اذیتش میکرد🥲 و ....
#
عشق مامان 🧿
+ | چهارشنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۳ | بهـ وقتِ
12:3 AM  |
|

همسر صدامـ میزنه، سرفه های دلبر بد تر شده
با استرس میرمـ سراغ پلارژین ، چه جوری توی خواب بهش دارو بدمـ؟؟
صداش میزنمـ آرومـ بلندش میکنمـ با چشمـ بسته بشینه و همزمان براش توضیح میدمـ که پلارژینه بخور تا راحت بخوابی🥺
هیچی نمیگه؛ با چشمـ بسته میخوره و میخوابه.
در حالی که فکر میکنمـ خوابه ؛ میگمـ شب به خیر مامان و پتو رو روش میکشمـ ،
میامـ از در برمـ بیرون میگه شب به خیر...



+ تو کی انقدر بزرگ شدی مامان؟🥹
++ با هر سرفه ش یه جون از جونامـ کمـ میشه🥴 (هیچ علامت سرماخوردگی ای نداره ، فقط چند شبه سرفه های بدی میکنه)
+++ ببخشید که این روزا نمیرسمـ کامنت ها رو درست حسابی تایید کنمـ 🥺

#
عشق مامان 🧿
+ | یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۳ | بهـ وقتِ
12:35 AM  |
|
+ | پنجشنبه ۲ آذر ۱۴۰۲ | بهـ وقتِ
3:32 PM  |
|
+ | چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۲ | بهـ وقتِ
1:2 AM  |
|
+ | دوشنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۲ | بهـ وقتِ
12:43 AM  |
|

انداختتش توی آب شنا کنه

+ گفت میری بیرون برامـ ماهی بخر
با خودمـ گفتمـ خد ایا ماهی از کجا پیدا کنمـ ؟ چی بخرمـ ؟
رفتمـ فروشگاه و چشممـ به کراکر ماهی افتاد
خریدمش ...
تازه کُلی همـ ذوق کرده که مرسی مامان برامـ ماهی خریدی :))
#
عشق مامان 🧿 #
mqادامه های رمز دارِ من :)
+ | یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۲ | بهـ وقتِ
3:5 AM  |
|

~ میخوامـ برمـ خونه دخترمـ !!
- مامان تو مگه دختر داری؟
~ آره :))
- اسمش چیه؟
~ اسکـــای
- آهااا، کی واست خریده؟ :))
~ مامان دیگی دا
(مامان بنده😂)
- از کجا خریده؟
~ از اسکای فروشی
( میخندمـ )
- دخترت چند سالشه؟
~ هفت سال



+ و تصویری که مشاهده میکنید نوه ی منه😂🤦🏻♀️
#
عشق مامان 🧿
+ | چهارشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲ | بهـ وقتِ
8:10 PM  |
|
+ | جمعه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۲ | بهـ وقتِ
1:47 AM  |
+ | پنجشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۱ | بهـ وقتِ
11:0 AM  |

و تـــو قشنگ ترین
معجزه ی زندگی منی

+ دو سالِ پیش ، این موقع ها توی بیمارستان بودمـ دردا هر ۱۵ دقیقه یکبار تکرار میشدن و اون وسطا که دردا نبودن و آرومـ بودمـ ؛ قسمت هایی از عصر جدید رو توی اینستا نگاه میکردمـ (یادش به خیر اون موقع ها فیل ترینگی نبود)
#
عشق مامان 🧿
+ | پنجشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۱ | بهـ وقتِ
12:55 AM  |
|
+ | سه شنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۱ | بهـ وقتِ
3:35 AM  |
|
+ | سه شنبه ۲۷ دی ۱۴۰۱ | بهـ وقتِ
1:32 AM  |
|
+ | چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ | بهـ وقتِ
4:43 PM  |
|
همین از تمامـ ِ جهان کافیه ...
همین که کنارت نفس میکشمـ :*
برامـ [هیچ] حسی شبیه تو نیست 🥰
#
عشق مامان 🧿
+ | سه شنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۱ | بهـ وقتِ
1:24 AM  |
|
عمرِ دوباره ی منه
دیدن و بوییدنِ تـــو ♥️

+ فکر کنمـ عنوان پست گویا این هست که حالمـ بهتر شده و میخوامـ همه این روزا رو جبران کنمـ :) دلمـ میخواد تماما خودمـ از دلبر مراقبت کنمـ ! سلامتی عجب نعمتیه (!) قدرشو بودن رفیق
#
عشق مامان 🧿
+ | سه شنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۱ | بهـ وقتِ
11:39 PM  |
|
نگاه کن واسه این که تو با منی
چه جوری خد.ا رو بغـــل میکنمـ

+ چراغ رو خاموش میکنمـ ، از ترس این که خودممـ خوابمـ ببره، یه پتو روی فرش دایره ای اتاق خواب پهن کردمـ و دو تایی توی تاریکی تصمیمـ گرفتیمـ بخوابیمـ ، شیرشُ دادمـ و چند تا قصه ی مورد علاقـش رو میخونمـ ... با اشاره بهمـ میفهمونه و اصرار داره پتو رو با دستامـ بالای سرش نگه دارمـ تا تاریک تر شه ... ساکت میشمـ . سرش رو روی بالشت کنارمـ گذاشته و مثل همیشه روی شکمـ خوابیده و دستشو زیر صورتش گذاشته . لبمو به صورتش نزدیک میکنمـ و آرومـ چند بار میبوسمش ، بعد دست میکشمـ ؛ چشماشمـ بسته ست . خُب دیگه وقته خوابه ... با صدای (هِمـ) آرومـ گونه ش رو میاره یه ذره جلو تر و تا باز بخوره به لبمـ 💋 اگر این جوجه طلایی خوردنی نیست ؛ پس چیه؟
++ این لحظه ها رو نصیب هر کسی کن که آرزو شو داره ... خواهش میکنمـ .
[ هزاران بار شُکرت ]
#
خدایا شُکرت #
عشق مامان 🧿 #
mq
+ | سه شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۱ | بهـ وقتِ
2:28 AM  |
|
حرکت با سرعت نور
هر دو دست بالا
لبخند مَکُش مرگ ما
(با اون ۴ تا دندون)
و خودشو پرت میکنه بغلت ...
[ یکی به این لحظه تافت بزنه لطفا 🥺 ]
#
عشق مامان 🧿
+ | دوشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۱ | بهـ وقتِ
2:1 AM  |
|
+ | پنجشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۱ | بهـ وقتِ
11:18 AM  |
|
+ | جمعه ۲۶ فروردین ۱۴۰۱ | بهـ وقتِ
1:53 AM  |
|
+ | چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۰ | بهـ وقتِ
1:7 AM  |
|
+ | چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۴۰۰ | بهـ وقتِ
12:5 AM  |
|
+ | دوشنبه ۲۰ دی ۱۴۰۰ | بهـ وقتِ
11:55 PM  |
|
+ | شنبه ۲۰ آذر ۱۴۰۰ | بهـ وقتِ
11:12 AM  |
|
+ | پنجشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۰ | بهـ وقتِ
11:49 PM  |
|
+ | سه شنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۰ | بهـ وقتِ
9:19 PM  |
|
+ | شنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۰ | بهـ وقتِ
11:42 PM  |
|
+ | چهارشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۰ | بهـ وقتِ
6:39 PM  |
|
+ | یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰ | بهـ وقتِ
12:29 PM  |
|
مامان نشدی زندگی کردن یادت بره :)))

+ این همه از خوشکلی های مامان بودن نوشتمـ ، گفتمـ یه کممـ براتون از قسمت های خنده دارش بگمـ :))
پنجشنبه شب از اونجایی که محدودیت ها نبودن تصمیمـ گرفتیمـ ، دلبرمون ُ بدیمـ گارانتی و با دوستامون بریمـ مافیا بازی کنیمـ :)
و چون جوجه طلایی ما همیشه نسبت به کتف سمت چپمـ لطف داره و همیشه مورد عنایت قرارش میده ، تصمیمـ بر این شد به جهت تُفی نشدن یه مانتو جدا واسه خودمـ بردارمـ و کُلی وسایل و بند و بساط واسه ایشون تا شب بتونه همونجا بخوابه...
خلاصه که با دست پر و کلی وسایل و دلبر به بغل اومدمـ سریع از تو جا کفشی ، کفش ورزشیمـ ُ برداشتمـ و خیلی خوشحال از خونه زدیمـ بیرون . حالا اون شب خوش گذشت و نگذشتُ بگذریمـ ، (نمیگذرمـ :)) یه دست مافیای ساده بودمـ و دست بعدی دکتر شهروندا و در هر دو دست برنده شدیمـ)
شبش همسر من ُ رسوند و ماجرا به خوبی و خوشی تمومـ شد ، فرداش که همون طور که میدونید جریانات تلخ اون پست رمز دار پیش اومد و ظهر وقتی اومدمـ کفش هامـ ُ بپوشمـ ، نمیدونستمـ بخندمـ یا گریه کنمـ :))
یکیش خاکستری بود و اون یکی مشکی (دو تا کفش اسپرت شبیه همـ دارمـ که هر دو تیکه های صورتی داخلشون کار شده)
خلاصه که نمیدونمـ اون شب (و توی اون تاریکی) چند نفر متوجه این فاجعه شدن... :))
[ کی فکرشُ میکرد ، به این حال روز بیُفتمـ 😂🤦🏻♀️]
#
شرح حال نویسی ها #
عشق مامان 🧿 #
مافیاادامه های رمز دارِ من :)
+ | چهارشنبه ۲ تیر ۱۴۰۰ | بهـ وقتِ
1:34 PM  |
|
+ | پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰ | بهـ وقتِ
11:53 PM  |
|
+ | دوشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰ | بهـ وقتِ
8:31 PM  |
|
+ | جمعه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۰ | بهـ وقتِ
3:52 AM  |
|
+ | جمعه ۲۰ فروردین ۱۴۰۰ | بهـ وقتِ
7:56 PM  |
|

+ یه موضوع خنده دار هست که وقت نمیـشد بنویسمـ تا شما همـ یه کمـ بخندید ؛ این روزا بس که دلبرمون بغلمه ، گاهی شبا حین خواب همـ توهمـ میزنمـ ... دیشب صدای گریه ـَش میومد ، منمـ خواب و بیدار دستای توی همـ قفل شدمـ رو تکونمـ میدادمـ :| مامان بیدار شده ، با خنده میگه تو بغلت نیست ، سر جاش خوابیده :)) دیگه فکر کن عمق فاجعه چقدره!!!
اون اولا شب ها چندین بار شده که مامانمـ صدامـ کرده گفته بیدار شو ، بغلش کن شیرش بده ، منمـ خیلی جدی توی خواب و بیداری گفتمـ تو بغلمه :)) حتی یه بارش که از موضع خودمـ کوتاه نمیومدمـ ، بالشت ُ با زور از تو بغلمـ در آورده تا ثابت کنه خوابمـ :))
#
شرح حال نویسی ها #
ناشناخته ها #
عشق مامان 🧿ادامه های رمز دارِ من :)
+ | پنجشنبه ۵ فروردین ۱۴۰۰ | بهـ وقتِ
9:13 AM  |
|
+ | پنجشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۹ | بهـ وقتِ
7:33 PM  |
|
کاش میشد تو خوب شی
و دردات مال ِ من شن :(

+ تا حالا بهش فکر کردی؟ این که مثلا تو درد بکشی جای اونی که دوسش داری !!
اون روز داشتمـ همینو به مامانمـ میگفتمـ ؛ اونمـ میگفت اگر میشد دنیا خیلی جای بدی میشد ، آدمای پول دار درداشون ُ میدادن به بقیه و منمـ گفتمـ فکر کن اون وقت دردا رو میفروختن و میخریدن ...
با تمامـ اینا من طاقت ناراحتی و گریه های این جوجه رو ندارمـ ، کاش میشد ...!
++ این روزا با زور پست میذارمـ :| کامنت ها بدون تایید باقی موندن و فرصت نمیکنمـ زیاد سر بزنمـ (یواش یواش تاییدشون میکنمـ) و گفنتیست که خاموش میخونمتون :*
#
عشق مامان 🧿 #
شرح حال نویسی هاادامه های رمز دارِ من :)
+ | یکشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۹ | بهـ وقتِ
3:59 PM  |
|
+ | چهارشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۹ | بهـ وقتِ
9:49 PM  |
|