یه جایی توی انیمیشن هست
که [ ماتر ] به (هالی شیفت ول) میگه:
دوست ندارمـ فرورفتگی های
روی بدنه مـ ُ تعمیر کنمـ ،
اینا یادگاریه ...!

+ حالا این شده حکایت ما ، منمـ حتی اگر جای بخیه ها نره ، بازمـ از این خط روی شکممـ خوشمـ میاد ؛ یادگاریه :)
++ و چقدر خوبه که مامانمـ یه یادگاری پر رنگ از من و رهامـ همیشه با خودش داره ، تولدش مبارکمون :) 🥳
با یه حالت عصبی میگه :
شما علاوه بر این که عمه تون ُ لوس میکنید
باباتونمـ لوس میکنید :))

+ بابا رفته بدون توجه به مامان ، دو تا جوجه بلبل خرمایی خریده (بلبل خرمایی پیرمون مدتیست که درگذشته 🥺 و انگار اینا قراره جایگزین باشن) مامان قسمـ خورده بود که بهشون دست نمیزنه ، این بیچاره ها کوچیکن و نمیتونمـ خودشون غذا بخورن ، باید غذا رو با انگشت ریخت داخل نوکشون که به اندازه غار بازش میکنن :)) خلاصه که من و رهامـ هی دلمون میسوزه براشون و بهشون غذا میدیمـ :)) [مامانمـ از اونجایی که قسمـ خورده هیچ توجهی بهشون نداره]
یه مقدار تنقلات گذاشته روی اپن ،
با بغض میگه : دیگه من نیستمـ ...
هی بهت بگمـ بخور
خودت حواست باشه
اون روزی که مامان گفت:
یادت باشه ، خودتی و خودت
باید یاد بگیری واسه خودت زندگی کنی ...
انگار آب سرد ریختن رومـ .
یعنی من هر وقت رفتمـ خونه مامان اینا
میخواسته کل خونه رو بار کنه بده من ببرمـ :))
وقتیمـ که اونجامـ ، باید تمامـ ِ خوردنی های مورد علاقه منو بیاره ،
کلا مثل مهمون باهامـ برخورد میکنه
انگار میخواد تمامـ نبودنامـ ُ یه جا جبران کنه

+ بچه ها من الان فهمیدمـ بلاگفا جدیدا کامنت های طولانی من ُ میخوره :| چرا واقعا؟ شمامـ ازین مشکلا داشتید؟!