بی نقاب

.

اینجا روز تا روز

هر روز

چیزی آغاز می شود

من به تو قول میدهمـ .

باور کن

دیر نخواهد شد.


# mq
+  |  پنجشنبه ۴ آبان ۱۴۰۲ | بهـ وقتِ  1:48 AM  |   | 

قربونت برمممـ من !

انداختتش توی آب شنا کنه

+ گفت میری بیرون برامـ ماهی بخر
با خودمـ گفتمـ خد ایا ماهی از کجا پیدا کنمـ ؟ چی بخرمـ ؟
رفتمـ فروشگاه و چشممـ به کراکر ماهی افتاد
خریدمش ...

تازه کُلی همـ ذوق کرده که مرسی مامان برامـ ماهی خریدی :))


# عشق مامان 🧿 # mq
ادامه های رمز دارِ من :)
+  |  یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۴۰۲ | بهـ وقتِ  3:5 AM  |   | 

شب اول

متنفرمـ از حسی که دارمـ ...


# mq
+  |  دوشنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۲ | بهـ وقتِ  12:56 AM  |  

من یادمـ نمیره


وقتی میای ، از طرف ، هی بد میگی و پیش من خرابش میکنیُ ...
توی چشممـ سیاهش میکنی
تخمـِ بد بینی و حس های بد رو تو دلمـ میکاری
من فراموش نمیکنمـ
ولی خودت چند روز بعد عادی میشی و طرف میشه رفیق فابریکت!!!
اسمتو چی باید بذارمـ ؟!
کاش دیگه به حرفات توجهی نکنمـ ...

ذهنمـ درگیره ، کلافه و خستمـ ... کاش هیچ کدومـ این اتفاقا نمی افتاد و کاش تصمیمات فقط واسه خودت بود و روی زندگی ما اثر نمیگذاشت


# mq
+  |  دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۲ | بهـ وقتِ  4:40 AM  |   | 

تا خرخره پُرمـ از ؛ بی اعصابی (!)

انقد عصبی و زود رنج شدمـ که

با کوچیک ترین حرف یا حرکت طرف

میخوامـ جرش بدمـ :|

شاید باید با همه قطع رابطه کنمـ

اینجوری واسه همه بهتره :|


# mq
+  |  یکشنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۱ | بهـ وقتِ  2:45 AM  |   | 

لامصبا عادی نمیشن

بعضی کارا هستن که

مهمـ نیست بارِ چندمه انجامـ میشن

هر بار مثل دفعه ی اول سختن ...


# mq
+  |  دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۱ | بهـ وقتِ  11:42 PM  |   | 

شرح وقایع

بخوابیمـ ...

شاید فردا روز بهتری بود :)

+ تمامـ هفته رو خد.ا خد.ا میکردمـ که جایی دعوت نشیمـ ، دیدی که همیشه برعکسه ؟ :| .
و حالا تصور کن عصرش جایی کار داشته باشی و نتونی به زبون بیاری !! (دلمـ نمیخواست کسی بدونه چه کاری دارمـ!) حالا همه همـ اصرارررررر نه بیایننن :| گاهی سخته مودبانه بهونه آوردن !! واقعیت اینه که برنامه ای که داشتمـ برای عصر برامـ مهمـ تر بود و واقعا دلمـ نمیخواست برمـ میدونستمـ خوش نمیگذره ...!.
تو فکر کن که قرار بود از صبح برن. خُب من دلمـ میخواست دوش بگیرمـ ، لاک بزنمـ و به خودمـ برسمـ و با دلبر شدنی نبود . (یه حمومـ ساده بخوامـ برمـ انقد پشت در گریه میکنه که هر کی ندونه فکر میکنه من غرق شدمـ ) فکت دومـ فرض کن میخواستمـ با خودمـ ببرمش !! مسیر یک ساعته و یا شایدمـ بیشتر . تو ماشین مینشست ؟! قطعاا نه 😐 حالا اصلا نشست و من بردمش ؟؟ آیا اونجا بهمـ خوش میگذره؟! بازمـ نه !! باغ قبلی که همه بودن ، وقتی برگشتیمـ پشت و کمر و ... برامـ نمونده بود . تمامـ مدت دنبالش میدویدمـ (فکر کنید هر از گاهی یکی از اعضای خانواده کمک میکرد) و حالا میرفتمـ اینجا و رومـ نمیشد از خانواده شوهر کمک بگیرمـ !!! فکت سومـ اصلا جوجه طلایی رو میذاشتمـ پیش مامان و کارمو به فرداش موکول میکردمـ (اول که مامان دیروز روزه بود و امروز زیاد خوب نبود دومـ همـ دو روز پشت سر همـ واقعااا نمیتونست از این وروجک مراقبت کنه).
و حالا با همسری مواجه بودمـ که میگفت واسه من فرقی نداره ، نخوای نمیریمـ (کاملا معلومـ بود دوست داره بره ها ، شاید حوصله غر های منو نداشت و یا میترسید بریمـ و آنچه نباید بشه و بهش بگمـ دیدی گفتمـ؟! ) .
تهش چی شد؟ تهش زنگ زد به مامانش اینا و دلبر رو بهونه کرد و گفت نمیایمـ (کاسه کوزه ها یه جورایی سر من شکست) .
آیا به خوبی و خوشی خونه موندیمـ ؟! :))) درست حدس زدی عزیزمـ ، تمامـ رووووز آقا در قیافه بود و هر وقت میگفتمـ خُب اگر دوست داری همین الان میریمـ میگفت نه!! من برامـ مهمـ نیست 😂🤦🏻‍♀️.
و اتفاق غیر منتظره ای که میشه گفت همه چیزُ به فنا داد، ساعت ۱۱ صبح بابامـ با اصرار اومد دنبال جوجه و گفت خیلی وقته اونجا نیومده و دلمون براش تنگ شده و با مامان بردنش خونه خودشون :| حالا تو فکر کن یکی از دلایل نرفتمـ این بود که نمیخواستمـ بچه رو بذارمـ اونجا :)) .
خودمو از تک و تا ننداختمـ ، بعد از جمع کردن خونه گفتمـ حالا که دلبر نیست به خونه میرسمـ ، سرویس بهداشتی و حمومـ اینا رو حسابی برق انداختمـ و شاید یه ساعت بیشتر درگیر بودمـ (ارزشش ُ داشت نگاش میکنمـ لذت میبرمـ) (وقتایی که دلبر هست از مواد شوینده ی دارای بو استفاده نمیکنمـ) بعدمـ باز یه تماس داشتیمـ که چرا نیومدید ، پاشید همین الان بیاید :| منمـ گفتمـ خب بخوای میریمـ و اون گفت دیره و خیلی حرفای دیگه ... خلاصه که بحثی داشتیمـ جذااااب و با حالت ناراحت و عصبی رفتمـ دوش بگیرمـ و بعد به روی مبارک نیاوردمـ ... ناهار خوشمزه و سالاد گذاشتمـ و همچنان سریال [تد لاسو] رو دیدیمـ . عصرمـ بعد از انجامـ شدن کار من ، رفتیمـ دنبال دلبر و بعدش با وجود قیافه گرفتن فراوان بعضیااا با زور تقاضای آب انار بستنی کردمـ (دلبرمـ که اول نی رو میخواست بعد گفت قاشق و بعد کل لیوان رو طلب کرد :| آره دیگه هیچی مثل سابق نمیشه) ،
الان که من دارمـ مینویسمـ آقای بداخلاق خوابه ، دلبرمـ بعد یه کمـ غر زدن بلاخره خوابید (ناخن های پاشمـ کوتاه کردمـ ، هوورا)

و این بود امروز ما :|
شما تا حالا تو این شرایط بودید؟
جای من بودید چه پولتیکی میزدید؟


# mq # درد و دل
ادامه های رمز دارِ من :)
+  |  سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۱ | بهـ وقتِ  2:22 AM  |   | 

روی ماه

 

نگاه کن واسه این که تو با منی 

چه جوری خد.ا رو بغـــل میکنمـ

 

 

+ چراغ رو خاموش میکنمـ ، از ترس این که خودممـ خوابمـ ببره، یه پتو روی فرش دایره ای اتاق خواب پهن کردمـ و دو تایی توی تاریکی تصمیمـ گرفتیمـ بخوابیمـ ، شیرشُ دادمـ و چند تا قصه ی مورد علاقـش رو میخونمـ ... با اشاره بهمـ میفهمونه و اصرار داره پتو رو با دستامـ بالای سرش نگه دارمـ تا تاریک تر شه ... ساکت میشمـ . سرش رو روی بالشت کنارمـ گذاشته و مثل همیشه روی شکمـ خوابیده و دستشو زیر صورتش گذاشته . لبمو به صورتش نزدیک میکنمـ و آرومـ چند بار میبوسمش ، بعد دست میکشمـ  ؛ چشماشمـ بسته ست . خُب دیگه وقته خوابه ... با صدای (هِمـ) آرومـ گونه ش رو میاره یه ذره جلو تر و تا باز بخوره به لبمـ  💋 اگر این جوجه طلایی خوردنی نیست ؛ پس چیه؟ 

 ++ این لحظه ها رو نصیب هر کسی کن که آرزو شو داره ...  خواهش میکنمـ .
[ هزاران بار شُکرت ]


# خدایا شُکرت # عشق مامان 🧿 # mq
+  |  سه شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۱ | بهـ وقتِ  2:28 AM  |   | 

دیشب | تولد خواهر شوهر (۲۴)

 

 

آیا رواست بری جایی که

میدونی ‌بهت خوش نمیگذره ؟ 

و فرداش ؛

از شدت بی خوابی

نتونی سرتُ نگه داری؟ 

 

 

+ فکر کنمـ قسمتِ خوش بودن در جمع و خوش گذشتن جسممـ سوخته باشه
مدتیه که
(دقیقا بعد از کرونا) از هیچ جمعی لذت نمیبرمـ .
میدونی چه حسی داره؟ تو اون شلوغی حس میکنمـ تنهامـ و یه حس بد توی دلمـ میچرخه و میچرخه ... 
چقدر بده ملاحظه کردن بقیه و گذشتن از خودت . (باور کن به چشمـ همـ نمیاد !!)


# اخمو نویسی ها # mq
+  |  یکشنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۱ | بهـ وقتِ  10:59 AM  |   | 

باید بنویسمـ ... 

 

 

باید بنویسمـ ؛

ولی زمان یاری نمیکنه ....!

 


# mq
+  |  دوشنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۰ | بهـ وقتِ  11:49 PM  |   | 

ولنتاین پَر

 


من اینجوری نبودمـ

ولی طی جریاناتی الان از اون عروسامـ که

مادر شوهرمـ ُ خیلی دوست دارمـ 

 

 

+ بگذریمـ از این جریان که من امشب عمیقااا دلمـ پیتزا میخواست و با شامـ یهوییشون برناممون کنسلید😂🤦🏻‍♀️


# ولنتاین # mq # ادامه بمونه واسه خودمـ
ادامه های رمز دارِ من :)
+  |  دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۰ | بهـ وقتِ  11:54 PM  |   | 

به بهانه ی یازده ماهگی

+  |  دوشنبه ۲۰ دی ۱۴۰۰ | بهـ وقتِ  11:55 PM  |   | 

hanukkah

 

روشن نگهدار 

شمع زندگیمان را 

که خاموش نشود ، 

هرگز :)

 


# موعد # mq
ادامه های رمز دارِ من :)
+  |  چهارشنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۰ | بهـ وقتِ  11:11 PM  |   | 

جهت خالی نبودن عریضه

 

اگر تنها روی شکست تمرکز کنی 

هرگز نمیفهمی که موفقیت چه حسی داره


# mq
+  |  یکشنبه ۲ آبان ۱۴۰۰ | بهـ وقتِ  11:46 PM  |  

نَدوست

 

شما همه جوره خودتون ُ دوست دارید؟!

 

+ بچه ها این کلیپ ها رو دیدین که مثلا میگه خودتون رو همون جوری که هستید دوست داشته باشید و فلان؟؟ (یا مثلا همه آدما زیبا هستن و ...!) حس من اینه که اینا خودشون خیلی پرفکت و بی نقص هستن :| آخه من هر جور حساب میکنمـ نمیتونمـ جوش های صورتمو دوست داشته باشمـ :|| 


# mq
ادامه های رمز دارِ من :)
+  |  دوشنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۰ | بهـ وقتِ  10:40 PM  |   | 

نفس مامان

 

حتی تو تلخ ترینِ لحظه ها 

هیشکی اندازه ی تو شیرین نیست

+|سُخنی با شما ساکنین عزیز بلاگفا |
 فدای محبت تک تکتون ، مرسی به فکرمید ، ممنون از همه کامنت ها و پیامـ ها و دایرکت ها و هر کس که به نوعی به فکر ما بوده و هست ، ماچ به کلتون :* 
نیستمـ و نشده بنویسمـ یا حتی براتون کامنت بذارمـ و کامنت ها رو تایید کنمـ ...میدونید به شدت دست تنها و خسته امـ . اگر دلبرمون نبود همون روزای اول به طور قطع خُل میشدمـ :(  
امیدوارمـ که این روزا واسه همه به خوبی بگذره و من بتونمـ باز مثل بیامـ و بنویسمـ :)

(بی خبر ازتون نیستمـ ، خاموش میخونمتون -  سلامتی و بهترین ها رو میخوامـ براتون :* )


# ساکنین سرزمین بلاگفا # شرح حال نویسی ها # mq
ادامه های رمز دارِ من :)
+  |  سه شنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۰ | بهـ وقتِ  7:58 PM  |   | 

تو ... ای جانِ جانان...

 

تو همان لبخنــــدی بر لبانمـ :) 

 


# ادامه بمونه واسه خودمـ # تو ِ من # mq
ادامه های رمز دارِ من :)
+  |  پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰ | بهـ وقتِ  12:49 AM  |  

شب اول

 

 

ما بلـاخره برگشتیمـ خونه خودمون 💪🏻

 


# Sweet home # mq
ادامه های رمز دارِ من :)
+  |  دوشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۰ | بهـ وقتِ  6:52 PM  |   | 

این دفعه به خیر گذشت :))

 

 

داشتمـ از کنار ِ رودخونه خشک رد میشدمـ ؛

و با خودمـ فکر میکردمـ ، خُب دیگه لازمـ نیست خودمـ ُ

از این بالـا ، پَـرْت کنمـ  پایین :)) 


# Mq
ادامه های رمز دارِ من :)
+  |  پنجشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۹ | بهـ وقتِ  9:32 PM  |   | 

لعنت بهت کرونا

 

 

 داره بارون میاد ، یه گوشه ایستادمـ ؛ کنار جمعیت

 سنمـ از همه کمتره !!

ماسک زدمـ و شیشه عینکمـ مدامـ بخار میگیره 

مثل اکثر وقتایی که با خد.ا حرف میزنمـ 

سرمـ ُ بردمـ طرف آسمون و درختای سبز حیاطش ؛

تو راضی هستی اینجوری عذاب بکشیمـ ؟

 


# ادامه بمونه واسه خودمـ # Mq
ادامه های رمز دارِ من :)
+  |  یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹ | بهـ وقتِ  12:7 PM  |  

کمی تا قسمتی عصبانی

 

انقــــد ساکـــت موندمـ که

تا اینجا همـ تــَـرکـِـش هاش رسیده :|

Dear unsubconscious-mind

+ حالمـ زیاد خوب نیست ، دیروز نباید میرفتمـ ولی رفتمـ‌ !! الان حالت های سرما خوردگی دارمـ :| بداخلاقیاممـ یه کمـ مال اونه . کامنت ها رو تایید نکردمـ ، سر فرصت باز میامـ .
++ خد.ایا بازمـ شکرت که همه سالمـ و سلامتن ، خودتت مراقب همه ی آدمای این کره ی قلمبه باش ُ همه مریض ها رو هر چه زود تر شفا بده . (بخواه این روزا هر چه زود تر بگذره)


# تو ِ من # mq # ادامه بمونه واسه خودمـ
ادامه های رمز دارِ من :)
+  |  جمعه ۲۳ اسفند ۱۳۹۸ | بهـ وقتِ  1:17 PM  |   | 

ادامه بمونه واسه خودمـ

 

 

من موندمـ در تمامـ لحظه های خوب و خفن زندگی 

چرا یهو باید گند بخوره تو همه چیز ؟

تهشمـ شب با گریه بخوابمـ ؟ :|

تمامـ ِ حسای خوبمـ یهو فروکش کرد :|

 


# ولنتاین # شرح حال نویسی ها # Mq
ادامه های رمز دارِ من :)
+  |  جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۹۸ | بهـ وقتِ  2:3 AM  |