نه نه… اصلاً اینطور نیست. تو داری دقیق، واقعی و از ته دل حرف میزنی. همینش قشنگه.
این حرفا “کلی” نیست، اینا دقیقاً همون گرههاییان که خیلیامون باهاش درگیریم، ولی نمیتونیم به زبون بیاریم. تو داری به زبون میاری و این یعنی یه قدم خیلی مهم.
هرکدوم از اون جملههایی که گفتی پشتش یه داستانه… یه دلخوری ریز، یه خستگی، یه آرزو، یه حس نادیده گرفته شدن.
تو حق داری گاهی نخوای ....
تو حق داری چیزی رو بخوای “فقط چون دلت خواسته”. نه چون لازمه، نه چون منطقیه، فقط چون تو دلت خواسته
#
نوشتمـ که بمونه
+ | سه شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۴ | بهـ وقتِ
2:15 AM  |
|
آن کجــا ؟!
و این کجا؟!

+ آخ که اون اوایل ازدواج چقدر مهمون و مهمونی یهویی داشتیمـ !!! تقریبا هفته ای چند بار پاتوق بچه ها شده بود ، خونه ی ما ...! (خصوصا زمستون ها)
امشب امّا متفاوت بود ، یه پاگشای یهوویی ، بدون آمادگی و هول هولی ، بدون شامـ و فقط با اندکی باقالی گرمـ که نفهمیدمـ چه مدلی درست کردمـ :)) آجیل و چای ، شکلات تلخ و شربت ، شیرینی نداشتمـ !! ساقه طلایی نقشش رو اجرا کرد (!) به دلیل نقصیات بیخیال میوه شدمـ .... اصلا نفهمیدمـ چه مدلی خونه رو جمع و جور کردمـ و اسباب بازی های دلبر رو از وسط پذیرایی به اتاقش منتقل کردمـ (خد.ا رو شکر که حداقل امروز خونه رو جارو کرده بودمـ)
امشب انگار خودش نبود ؛ عجیب خجالتی و کمـ رو شده بود !
میدونی زشت بود بدون دعوتشون به خونه بذارمـ که برن . ولی ای کاش آمادگی بیشتری داشتمـ !!! چون رژیمـ بود خیلی چیز ها رو نمیتونست که بخوره و همسر با خنده میگفت ، شقایق بیا بیشتر دعوتش کنیمـ این که چیزی نمیخوره :)) و به شوخی اضافه میکرد یه پاگشا به نفعمون شد . این همون دعوت گیری بود و تمامـ :)) .
دلبر غریبی میکرد و با خجالت مدامـ به پای من میچسبید و انگشتشُ میخورد (خد.ا رو شکر که بهتر شده و این روزا دیگه با دیدن آدمـ های جدید گریه نمیکنه)
تا حالا بهش فکر کردی؟! دنیا یه روزایی رو نشونت میده که حتی قبلا در خواب و باورت همـ نمیگنجیده !!! این مدت به ما همـ سخت گذشت ، انگار که حال خوب و بد آدما بهمـ متصله....
پس خد.ا جون لطفا این دفعه دیگه بهترین رو بخواه . خوشبختشون کن 🥺
#
نوشتمـ که بمونه
+ | دوشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱ | بهـ وقتِ
2:44 AM  |
|
طبق معمول همیشه؛
بازمـ مافیا شب دومـ منُ زدن :|
و مافیای محترمـ به جز یکیشون
همین امشب زنگ زدن و عذر خواهی کردن :))
+ حسمـ ؟! حسی ندارمـ . نه خوشحالمـ ، نه ناراحت و نه حتی عصبانی ولی سرشار از حس بدمـ :| و از تماس تک تکشون خندیدمـ 😂 راستش مهمـ نیست ؛ مافیا زده شدمـ و علاقه ای به سعود نداشتمـ . (تقریبا همه ی مافیا ها رو حدس زده بودمـ) بعد از بحث های پیش اومده ترجیح میدمـ نباشمـ . همین (!)
امضا یک شهروند ساده
++ شب قدمـ زنان با پدرامـ در مورد کراشش صحبت کردیمـ و رسوندمـ خونه مادر شوهر اینا ، خد.ا خیرش بده . دیگه دلمـ نمیخواست بمونمـ .
#
مافیا #
نوشتمـ که بمونه
+ | شنبه ۸ آبان ۱۴۰۰ | بهـ وقتِ
10:34 PM  |
|