دامادِ جدید
آن کجــا ؟!
و این کجا؟!
+ آخ که اون اوایل ازدواج چقدر مهمون و مهمونی یهویی داشتیمـ !!! تقریبا هفته ای چند بار پاتوق بچه ها شده بود ، خونه ی ما ...! (خصوصا زمستون ها)
امشب امّا متفاوت بود ، یه پاگشای یهوویی ، بدون آمادگی و هول هولی ، بدون شامـ و فقط با اندکی باقالی گرمـ که نفهمیدمـ چه مدلی درست کردمـ :)) آجیل و چای ، شکلات تلخ و شربت ، شیرینی نداشتمـ !! ساقه طلایی نقشش رو اجرا کرد (!) به دلیل نقصیات بیخیال میوه شدمـ .... اصلا نفهمیدمـ چه مدلی خونه رو جمع و جور کردمـ و اسباب بازی های دلبر رو از وسط پذیرایی به اتاقش منتقل کردمـ (خد.ا رو شکر که حداقل امروز خونه رو جارو کرده بودمـ)
امشب انگار خودش نبود ؛ عجیب خجالتی و کمـ رو شده بود !
میدونی زشت بود بدون دعوتشون به خونه بذارمـ که برن . ولی ای کاش آمادگی بیشتری داشتمـ !!! چون رژیمـ بود خیلی چیز ها رو نمیتونست که بخوره و همسر با خنده میگفت ، شقایق بیا بیشتر دعوتش کنیمـ این که چیزی نمیخوره :)) و به شوخی اضافه میکرد یه پاگشا به نفعمون شد . این همون دعوت گیری بود و تمامـ :)) .
دلبر غریبی میکرد و با خجالت مدامـ به پای من میچسبید و انگشتشُ میخورد (خد.ا رو شکر که بهتر شده و این روزا دیگه با دیدن آدمـ های جدید گریه نمیکنه)
تا حالا بهش فکر کردی؟! دنیا یه روزایی رو نشونت میده که حتی قبلا در خواب و باورت همـ نمیگنجیده !!! این مدت به ما همـ سخت گذشت ، انگار که حال خوب و بد آدما بهمـ متصله....
پس خد.ا جون لطفا این دفعه دیگه بهترین رو بخواه . خوشبختشون کن 🥺
# نوشتمـ که بمونه