ادامه مطلب پر از حرفای این مدته
از یه جایی به بعد یادمـ میره
از چی ناراحت بودمـ
فقط یه حس بد باهامـ میمونه
انگار که ذهنمـ فقط میخواد صورت مسئله رو پاک کنه
# قومـ ِمغول # ناشناخته ها # از اون پست طولانیا
ادامه های رمز دارِ من :)
از یه جایی به بعد یادمـ میره
از چی ناراحت بودمـ
فقط یه حس بد باهامـ میمونه
انگار که ذهنمـ فقط میخواد صورت مسئله رو پاک کنه
بریمـ که از عید ِ 02 بنویسیمـ :)
+ مُخلفات بعد از عید
+ سلامـ یک عدد شقایق ِ درگیر رو از پنجمـ اردیبهشت ماه پذیرا باشید :) (تاریخ رو مینویسمـ چرا که احتمالا پست رو با تاریخ اتفاقات خواهمـ گذاشت)
یه زمانی به هر کسی که میگفت آره تو بچه دار شی بلاگفا رو میذاری کنار ، میگفتمـ نههههه !!! ، کی ؟ من ؟ امکان نداره :| ولی این روزا آنچنان درگیر شدمـ که از عادی ترین روزمرگی هاممـ ننوشتمـ :| روزای شلوغ و درهمی بود ، همـ خوب و همـ بد و انقدر گذشته که در نهایت فکر کنمـ تیتروار از همشون یاد کنمـ
++ و بلااااخره با لپتاپ میامـ (ذوق)
توصیه میکنمـ
ادامه مطلب رو
[ نخونید ]
+ بلاگفا کامنت ها رو نخورده ، فقط منتظرمـ سر فرصت و با حال خوب تاییدشون کنمـ (مرسی که درک میکنید)
تو این مدت
یه جوری برامـ مُرد بود که
وقتی مجبور به دیدنش شدمـ ؛
[ حس کردمـ دارمـ
به دیدن یه روح میرمـ !!! ]
من واقعا ممنون اون حدود سه ساعتی هستمـ که تونستمـ ظهر بخوابمـ ...
نتیجه امشب شد :
• خوردن یک عدد نوافن جهت نمردن از شدت سر درد
• بیدار موندن من تا این ساعت
• تمیز کردن و ضدعفونی کردن چرخ های گالسکه ی دلبر
• شستن باقالی ها و پختن اندکی برای شبمون
• جمع و جور کردن خونه و شستن ظرف ها و لباس ها و پهن کردنشون روی بند
• پاک کردن لاکمـ و کوتاه کردن ناخن هامـ از تهِ ته :))
• و دیدن آنلاین یه قسمت از سریال یک کاراگاه و نصفی و مهمون کردن خودمـ به یک فنجون نسکافه
چقدر خوشحالمـ که این موقع شب از خستگی غش نکردمـ و میتونمـ بنویسمـ :)
آخه میدونی این مدت حال دلمـ اصلا خوب نبود !!
چند روز پیش تو وب گردیامـ ، (توی یکی از وب های مورد علاقمـ) متنی رو دیدمـ که انگار از زبون خودِ من نوشته شده بود :
[میدونم زندگی یعنی همین ثانیه هایی که دارم میگذرونم و همین مسیری که دارم طی میکنم؛ ولی یه سری وقتا به قدری نگرانی و دل آشوبیم درمورد هرچیز بزرگ و کوچیک و آیندهام زیاد میشه که به مرز پَنیک میرسم و دلم میخواد همونجا همهچیو وِل کنم و برم یه گوشه تو خودم چُمباتمه بزنم و بگم گوربابای دنیا...
خوشحالیهام سطحی شده... خیلی وقته عمیقا از چیزی لذت نبردم چون همیشهی خدا پَسِ ذهنم یه چیز مهمی هست که نگرانش باشم و بخشی از انرژی و فکرم صرفش بشه، حتی وقتایی که میخوام مقاومت کنم و نذارم! ]
بذار اینجوری برات بگمـ حتی خودممـ نمیتونستمـ انقدر خوب حالمو بیان کنمـ و انقدر واضح از حسمـ بنویسمـ 😐
اتفاقای خوبی همـ این مدت افتاده مثل تولد ۲۶ سالگی ... فقط نمیدونمـ چرا نمیتونستمـ ببینمـ ؟!
از یه جایی سعی کردمـ دلیل این خرابی رو پیدا کنمـ ... (پست ۲۲ اسفند) .... و خُب اثراتش باقیه ولی باید بیخیالش شمـ ، باید یه کمـ به خودمـ میرسیدمـ . باید خودمو ترمیمـ میکردمـ ولی چه جوری؟
ظاهرا حالمـ خوب بود ، شب تولدمـ شاید کسی شک همـ نمیبرد .. شاید این ظاهر سازیا حالمو بهتر کرد !! نمیدونمـ ... شایدمـ عید و برنامه های کوچیکی که داشت (آخ که باید از عید همـ بنویسمـ )
دیدن دوستای قدیمی ، بیخیال تر شدن نسبت کرونا ، توی جمع بودن ، خرید و حتی خونه تکونی و رسیدن به سر وضع بعد از این همه مدت !!! باید اعتماد به نفسمـ برگرده ...
از این به بعد کارایی رو که باید در طول روز انجامـ بدمـ رو مینویسمـ و خط میزنمـ (اینجوری به کارای بیشتری میرسمـ و بیشتر احساسِ مفید بودن میکنمـ)
باید در مورد آینده و کارایی که باید انجامـ شه بنویسمـ ، باید بیشتر واسه خودمـ وقت بذارمـ و وقتشه بعد از دو سال یه کمـ به خودمـ برسمـ و بیشتر چیز میز بخرمـ :)
باید عصبانیت و خشممـ ُ کنترل کنمـ . آرومـ تر باشمـ و یه مادر خوب و یه همسر بهتر باشمـ .
من میتونمـ ؟
نمیدونمـ ولی میدونمـ که سعیمو میکنمـ
برامـ آرزوی موفقیّت کن :)
+ سعی میکنمـ شبا بیشتر بنویسمـ (و به این فکر نکنمـ که کامنت ها رو تایید نکردمـ یا چند تا پست رو جا انداختمـ !! چون مهمـ نیست ، بعدا مینویسمشون) (فرمت نوشتن مهمـ نیست) (تا جایی که میشه رمز دار نوشتن همـ همین طور)... قرار نیست به خاطر این موضوعات خودمو محدود کنمـ :)
++ سیزدتون به در 🌱
(امیدوارمـ عید قشنگی رو پشت سر گذاشته باشید ؛ حال دلتون سبز)
آخرش اسفند تو بهار دود شد
خاطراتِ بد نیست و نابود شد
* قدر عشقو بدون
با همه دلُ و جون
غیر از این باشه
از خودت دوری
پس بگو و بخند
دل به شادی ببند
هر زمان که نخوای عیدُ مجبوری
تو لحظه های تحویلِ سالمـ
آرزو کردمـ بهتر شه حالمـ
آرزو کردمـ با این فروردین
هر جا که هستین
به عشق برگردین *
+ بریمـ که بخونیمـ چه بر ما گذشت در این عید صفر یک :)
بخوامـ ازدواج رو توصیف کنمـ
میگمـ همیشگی کردن و ...
زندگی با بهترین دوستمـ :)
تولدت مبارکــ رفیق ترین 💜
نفسمـ میگیرد،
که هوا همـ اینجا ...
[زندانیست]
رنــگ هــا به زندگیمون عشق میدن :)
+ من همونیمـ که واسه هر طرح و رنگ جدید پمپرزهای دلبرمون ، به گونه ای ذوق میکنمـ که همسر میگه انگار قراره خودت بپوشیشون :))
++ مامانا بیشتر چی استفاده دارید ؟ مولفیکس یا مای بی بی؟ یا...؟
Tip: ادامه مطلب پر از غُر غُر است !!
در واقع دیشب کاری ُ کردمـ که
تمامـ این مدت خط قرمزمـ بود !!!
انگار که تکیه گاهـمـ ُ برداشته باشن .
یهو زیر پامـ خالی شد...
و باید روی پاهای خودمـ بایستمـ (!)
از ته دل واسه تک تکتون ؛
اول از همه سلامتی ،
و بعد همـ شادی ، آرامش و خوشبختی ...
از خد.ا میخوامـ :)
تـُـو شدی دلیل ِ این که فراموش میکنمـ دردامـ ُ
دَرِ گوشت میزنمـ حرفامـ ُ
تویِ چشمات میبینمـ فـــردامـ ُ
+ بچه بغل و قر دادن جلو تلوزیون (با آهنگای رادیو جوان و pmc) شده یکی از برنامه های روتین زندگیمـ :)) امان از دل دردای دلبر صورتیـمون :| اجبارا درد بخیه ها و کمر درد و پشت درد و ... باید به دست فراموشی سپرده شه :))
++ آخ که دلمـ واسه گریه هاش کبابه :( مامانای بلاگفاا بیاید ، واسه درمان دل درد راه حل بدید :(
هر
کسی
در
دل ِ
من
جای
خودش
را
دارد
...!
چشمامـ ُ باز کردمـ ،
من کجامـ ؟
یه خانمـ با لباس سفید و مقنعه مشکی جلومـه
چرا من شما رو دو نفر میبینمـ (۲ تا) ؟ :(
میخنده ، میگه شاید من واقعا دو نفر باشمـ :))
چرا بعضی از منشیاا این همه عقده ای هستن؟
بدبخت خوب که تو دکتر نشدی !!!
دکتر میشدی چی کار میکردی؟! :||
2:44 am مینویسمـ : باورت میشه تا ساعت ۱ صبح تو مطب دکتر بودیمـ ؟! (از بی برنامگی و بی مسئولیتی و پارتی بازیه های خانمـ منشی :|) طولانی ترین زمان هایی بود که توی مطب دکتر ، انتظارُ تجربه کردمـ :| از ساعت ۶.۳۰ عصر تا ۱.۳۰ بعد از نصف شب :|| ..... سخت میگذره ولی کاش به خیر و خوبی بگذره ، بازمـ شکرت ، خدای مهربون من ... هوامون ُ داشته باش
+ بچه ها همه کامنت ها بهمـ رسیدن (بلاگفا نخوردتشون) منتها بس که خوبن ، دلمـ نمیاد سانسورشون کنمـ ، اینه که تا اطلاع ثانوی یه تعدادیش ُ تایید نمیکنمـ ♥️
گاهی لازمه یه آرزو هایی رو خاک کنی ،
تا به جاش جوانه آرامش در وجودت سبز بشه ...
+ زندگی هر چقدر همـ که بد به نظر برسه ،
همیشه کاری هست که بشه انجامـ داد و توش خوشحال بود .
خب تا حالا واست پیش اومده که
همـ دوست داشته باشی
یه روز ُ فراموش کنی
و همـ بخوای بنویسی تا ثبت شه و یادت نره؟
این از اون روزا ست
تا حالا شده تو اوجِ نا امیدی هات ،
امیـــــدوار باشی؟